وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

دریا بعد از دریا

سلووووووووم به همه ی عزیزان...دارارم من برگشتم..(الان خودم دلیل جو گیر بودنمو نمیدونم بهم نخندین ) خوب اونروزی که ما با بچه ها رفتیم دریا ...من پام وحشتناک گرفته بود...حتی شب قبلش اشکم دراومده بود...ولی خوب نمیدونم چطوری رفتم مسابقات با این پای خرابم... خلاصه عجیب خوش گذشت... شب اول رفتیم یه رستوران...حالا خرجی رو که رو دست خانوم مشمول گذاشتم فاکتور بگیریم...غذاش عالی و بودو شدید خوش گذشت... بعدشم با ماشین خواهر خانوم مشمول برگشتیم خوابگاه...هفت نفر تو یه دویست شیش...!! شبشم ساعت 5 صبح خوابیدیم...(الان حرفو داشتین؟؟ ) بلند شدیم رفتیم مسابقات...که خوب من مسابقه ی اولمو با اون پام بردم!!!! مسابقه ی دوم خوردم به رده بالایی ...
27 شهريور 1393

یک پست کوچولو

سلام همه ی دوستهای خوبم... من خیلی خوشحال شدم از اینکه به فکرم بودین خیلی زیاد...دو روز برا مسابقات رفتم مازندران..احتمالا پنج شنبه دوباره میریم...اگه تا پنج شنبه عکسا رو از گوشی دوستم گرفتم که فردا پست میزارم..نگرفتم هم که میزارم با مسافرتمون...امید وارم شهریورتون عالی باشه.. ...
11 شهريور 1393

بوشهر..شهریور

سلام سلام شهربیورتون با تاخیـــــــــــــــــــــر مبارک! ایشالاه ماه خوبی براتون باشه... مرداد ماه بود بسی قشنگ...به منم نگین تنبل دارم تو اینترنت صرفه جویی میکنم!! خوب داداش بنده با بابام یک تبلت خریدن که سالی ماهی دست من میرسه.... بابام دو روز رفته بود ماموریت..شب اول برقا هی میرفت... ما هم رفتیم خونه خالم شام خوردیم که من خونه فاطمشون بودم من اصلا از تاریکی نمیترسم ولی مامانم پسر خالمو فرستاد دنبالم که تنها تو تاریکی نیام...اونم گفت بیا دیگه؟ من دویدم پام به پله گیر کرد زانوم کلا ناقص ناقص شد..خبر مرگم هم فردا مسابقات دارم .از اونجایی که یه پارک خیلی کوچولو تو شهرکمون درست کرده بودن و خیلی به فع سینا بود..تا ساعت 1 تو پار...
5 شهريور 1393
1